سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























میزکار من

سلام و عرض ارادت

هفته ی پیش تقریبا همین ساعات بود که صدای پیجر راه آهن به گوش می رسید :مسافرین محترم قطار...به مقصد تهران هرچه سریع تر به سکوی...وقتی قطار حرکت کرد نمی دانستم من در قطارم یا قطار اطراف مرا پر کرده است صدای صوت قطار آهنگ سفر بود و شاید طنین غربت و دوری از وطن اما در انتهایش ندای مهاجرتی برای قربت به گوشم می خورد که سخت آرامم می کرد و دلهره ی تنهایی را از خاطرم می برد دعوت گروهی تحت عنوان شورای هماهنگی فعالان سایبری را لبیک می گفتیم دوره ی خوبی بود اما باز من از همه کوچکتر بودم...
چند نکته ی جامعه شناسی حاصل حضورم در این اردوی کشوری بود(البته این نکات نظر شخصی ام است و کاملا نسبی است) با اینکه گروهی که از مشهد رفته بودند خیلی کم نبودند اما ارتباط و اتحاد چندانی نداشتند ازهم گسیختگی و ارتباط گیری ضعیف بینشان زیاد دیده می شد برخلاف اصفهانی ها (ی عزیز) و یا تهرانی ها که در صحبت جسورتر و روابط عمومی بالاتری داشتند (یکی از اساتید کشوری می گفت:دانشجوهای خراسانی با اینکه غنی ترین پایان نامه ها را به لحاظ ادبی و علمی دارند در دفاع از پایان نامه هایشان از سایر استان های کلان ضعیف ترند)و البته روحیه انتقادگری (که بدهم نیست) در بین خراسانی ها زیاد دیده می شود : بعد از حضورشان در این اردو آماج نقدها را در وبلاگ هایشان به سمت شورا روانه کردند...

روبه فیروزه ای ترین گنبد دنیا روبه جمکران عطرآگین چند کلمه با امامم صحبت کردم و در حالی که تکیه به مسجد مرمر داده بودم نوشتم... خصوصی هایش که هیچ بقیه را روی میزکار روان می کنم تا شاید به دریای دل شما هم خوش نشیند...:

.........راستی آقاجانم ! امروز!جمعه!اینجا!جمکران!هوا ابری است و خورشید پشت ابر است...و اگر این خورشید نه اینکه از بین می رفت بلکه فاصله اش را اندکی از زمین زیاد می کرد زمین از بین می رفت...پس مردم چگونه سر از تن خورشیدی به نام حسین(ع)زدند؟چگونه با جامی زهرآگین جگرحسن(ع) را پاره پاره کردند؟و جسم بی جانش را باتیر به تابوت دوختند؟مگر سینه ی خالی از جگر تیر زدن هم دارد؟حتما با خودتان می گویید همانگونه که مرا خواهند کشت....آقاجان!حرفهای غم انگیز نزنیم از فرج بگویید از جشن ظهور...

گرد و غباری بلند شد که دیگر چشمانم نمی دید که چه می نویسم شاید سال گذشته هم چشمان خیلی ها را گرد وغباری پر کرد که قلمشان و فعلشان به خطا رفت آقاجان!مواظب خودت باش که غیر از تو کسی را نداریم...

وقتی از دوستان هم سفرم جدا می شدم نگاه هایشان از من جدا نمیشد نگاه هایی ملتمسانه برای رساندن سلام و محبتشان به امام رئوف....رفتم و نگاه های مهربانتان را چون امانتی به مولا تحویل دادم و از شرم عظمت نگاه مولا جز اشک راهی را نیافتم

نگاه هایش مثل همیشه پدرانه با عظمت و سرشار از لطافت بود....امیدوارم رهاورد این سفر به دلتان نشسته باشد -باران-اسفند:89


نوشته شده در سه شنبه 89/12/3ساعت 4:15 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak