سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























میزکار من

سلام

این روزها"قبول باشه نماز روزه هاتون" جزءتیکه کلام های مردم شده وآرزوی توفیق در ماه رمضان جزء دعاهای خیر همه...

اما تهذیب و تزکیه ی نفس تنها از راه عبادت های طاقت فرسا حاصل نمی شود گاهی فروخوردن یک حرف که ممکن است دل کسی را برنجاند اسباب تعالی روح را فراهم می آورد

پس من می گویم: مهمانان ضیافت پروردگار!قبول باشد نفس هایتان که هرلحظه تسبیحی گفت! قبول باشد خوابتان که عبادت بود! قبول باشد نگاهی که از نامحرم حفظ کردید! قبول باشد مقابله ای که با وسوسه ی غیبت کردید! قبول باشد عفو و بخشیدنتان برای کسانی که حقی بر گردنشان داشتید! قبول باشد نگاه محبت آمیزی که به پدر و مادرتان کردید! قبول باشد فروخشمتان در ترافیک و گرمای هوا!

و قبول باشد آرزویی که برای قبولی طاعات دیگران کردید

التماس دعا


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/16ساعت 1:22 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

دعایی که خواندنش این روزها زیاد سرحالم می کند: ((غیر سوء حالنا بحسن حالک))

هوایی ام...این روزها پرواز تنها راه چاره است

امشب که پیش امام رضا بودم عجیب برایش دلتنگی کردم  گفتم سراغ ما رو نمیگیری ؟ غریب حال غریب را خوب می داند آن چنان سرحالم کرد که باخوردن مشتی آب از سقاخانه ی اسماعیل طلا دیگر روی زمین بند نمی شدم

این روزها هروقت سیاهی شهر امانم را می برد خودم را به خیابانی می رسانم که در افق- نگاهم به گنبدش گره بخورد تندتند در فضای محبتش نفس می کشم و او آرام لبخندی میزند و جرعه ای از شراب طهورا در کام کائنات میریزد

خدای من عطش سوزناک این روزهای کویری زمین را به بارش شورانگیز و عاشقانه ی رحمت واسعه ات در شب های قدر ختم کن...


نوشته شده در سه شنبه 92/5/1ساعت 3:16 صبح توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

چندوقت پیش همراه یکی از دوستان برای برنامه ای تهران رفته بودیم که هماهنگی های برنامه را ما آنجا انجام می دادیم وقتی آخرشب با نمایندگان استان های مختلف به خصوص تهرانی های عزیز دور هم جمع بودیم بحث این شد که چرا بزرگوران پایتخت نشین به این موضوع که در همه ی برنامه های کشوری در راس باشند و به قول معروف کل جلسه را به دست بگیرند عادت کرده اند و اگر این مهم به استان های دیگر واگذار شود به ایشان برمی خورد که یکدفعه یکی از این تهرانی ها گفت:فعلا که زمام ما دست شما مشهدی هاست وی هم چنین افزود (این چندوقته زیادخبر نوشتم):در آینده هم به نظرمیاد دولت هم به دست شما خواهد افتاد... 

بله این گذشت و این چند روزه ی باقی مانده تا انتخابات نظرسنجی ها حاکی از این است که پاستور به احتمال زیاد در انتظار یک مشهدی است و یکی از همین دو مشهدی عزیز سر در ستادتبلیغاتش شعر آقا را زده که:دل بسته ی یاران خراسانی خویشم...خب کاندیدبزرگوار الآن این شعر که بر رقیب شما هم صدق میکند

و اماسعیدجلیلی....

امشب که مستند تبلیغاتی اش را دیدم حرفی ناگفتنی را در چهره ی او دیدم که گفتم باشما هم در میان بگذارم در این که سعیدجلیلی در تبلیغات انتخاباتی اش به نحوی عمل میکند که انگار هیچ رغبتی به ریاست جمهوری ندارد با من موافقید؟اما وقتی که از شهیدشهریاری حرف می زند آنچنان وجد و شور و حالی چهره اش را فرا میگیرد که باور نمی شود این همان چهره ی بی رغبت برای تصدی پست ریاست جمهوری است آری اگرکمی چشم دل باز کنیم می بینیم که در فضایی که خیلی ها حریصانه به دنبال رسیدن به این پست هزینه های میلیاردی میکنند حضورفردی که جایگاه شهیدشهریاری برایش تسلی بخش تر از رسیدن به ریاست جمهوری است خودش هویدای خیلی از  مطالب است (البته اثبات شیء نفی ماعدا نمیکند شاید این موضوع برای بعضی از کاندیداهانیز مطرح باشد این فقط برداشت شخصی من از مجموع تصاویری بود که از سعیدجلیلی دیده بودم)

حالا جلیلی چه رئیس جمهور بشود و چه نشود برای من به عنوان یکی از افرادباعظمت معاصرم که حتما باید بشناسمش مطرح شد به خصوص که هم شهری هم هستیم!


نوشته شده در سه شنبه 92/3/14ساعت 1:20 صبح توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

از پس این روزهای سردوتاریک ماشینی-گاه گاهی سوسوی نورشمعی را می بینی که سخت می سوزد تا پیرامونش راروشن نگاه داردو مردمی را در این دنیا به دور نورخود جمع کرده است.

هرگزگمان مبر که شهدا مرده اند بلکه آن ها زنده اند وشمع وجود آنها تا ابدمحفل بشریت را روشن نگاه می دارد...شمع بودن یعنی مصطفی بودن...شمع بودن یعنی علی(ع) بودن ...

آن روزهایی که غرور و طغیان جوانی در وجودم ریشه دوانده بود و درسرم سودای هزاران رویای دور و دراز را داشتم زندگی دانشمندان را ورق می زدم تامن هم روزی در این سراچه ی پهناور نامی از خود بجای بگذارم که پس از مدتی به کتابهای زندگی شهدا رسیدم ازقضا یک روز شربتی گوارا در کام روح خسته و تشنه ی من ریختند شربتی که حلاوت آن بی قرارم کرد و سرانجامش شد اتصال این قطره ی ناچیز به دریای بی کران مصطفی...ازآن روز مثل کودک نوپایی دستم را گرفته و گام به گام می برد مرا...

از پشت شیشه های عینک مصطفی دنیا خیلی زیباست من گاهی عینکش را زده ام وقتی عینکش را می زنی می بینی که مدرک دکتری هم پشیزی نمی ارزد...

می بینی که کار برای محرومین ومستضعفین چقدر دل نشین تر از نوکری اربابان امریکایی است

وقتی که عینک مصطفی را می زنی می بینی که شب را تا به صبح بیدارماندن درکنار یتیمان محروم لذت بخش تر از نشستن برعرشه ی کشتی شخصی و نوشیدن یک فنجان قهوه است

وقتی که عینک مصطفی را می زنی می بینی که اگر هدف پرواز و عروج است ثانیه ای درنگ و بیکار نشستن باعث می شود تا کمتر اوج بگیری و از افلاکیان بیش تر فاصله بگیری

وقتی که عینک مصطفی را می زنی با خودت می خوانی:"حسرت نبرم به خواب آن مرداب      کآرام درون دشت شب خفته است    دریایم و نیست باکم از طوفان      دریا همه عمرخوابش آشفته است"

وقتی که عینک مصطفی را می زنی می بینی که خدا است و دیگر هیچ....


نوشته شده در یکشنبه 91/11/15ساعت 2:53 صبح توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

سلام دوستان

همسایه طبقه بالا زنگ زد که چون لوله های آب ترکیده تا یک ربع دیگه میخواد شیرفلکه رو ببنده و باید آب برداریم بعد باسرعت شروع کردیم به آب کردن ظرفها....واقعا اگر بدانیم خیلی چیزها را قرار است تا چند لحظه ی دیگر از ما بگیرند تازه می فهمیم که آن چیزها چقدر باارزش بوده اند...خیلی چیزها و شایدخیلی افراد اطرافمان را...

موبایل جدید که گرفتم چندروز اول با ملاحظه کیفش را می بستم به آرامی نمایشگرش را لمس میکردم از خیلی چیزها مصونش می داشتم درست مثل روزهای اول ازدواج که باهمسرمان آرام و بامحبت حرف می زنیم  مواظبیم در کلاممان اهانتی به او نشود دیربه قرارها نرسیم و.....

چندروز پیش صداوسیماجلسه داشتم دیدم که در کلاس- خانم ها جلو نشسته اند و آقایون عقب...راستش جا خوردم چون در جلسات فرهنگی مذهبی ما غالبا این موضوع معکوس است بعد از اینکه نشستم برگشتم که از آقایون پشت سرم عذرخواهی کنم که دیدم کارد میزدی خونشان در نمی آمد دقیقا در همان روز رفتم سوار اتوبوس بشم بعد از زدن کارت دیدم که مسئول کنترل کارت یک خانم وزین بلندگو قورت داده ای هستند بعددرکمال تعجب دیدم که این خانم با بی ادبی آقایون را به عقب اتوبوس هدایت میکند و خانم ها را به جلو...منتظر ایستگاه بودم که به سمت درجلوی اتوبوس رفتم دیدم به به راننده ی اتوبوس هم یک خانم رشیده ی وزین تری هستند قدرقدرت و قوی شوکت برصندلی راننده تکیه زده اند این خانم قبل از ایستگاه در را باز کرد و چند دقیقه ای درجلو باز بود تا عده ای مرد که میگفت همکارانش هستند سوار شوند من خواهش کردم که همینطور که در باز است اجازه دهد تا من هم پیاده شوم که ناگهان با فریادی غرا گفت که اینجا ایستگاه نیست اتفاقا یادحرف دوستی افتادم که میگفت:خدانکند بعضی از این خانم ها به جایی برسند از بس که جوگیرهستندحال آدم را بهم میزنند...اتفاقا من هم که بلندگویی نسبتا بزرگ قورت داده ام در هنگام پیاده شدن در ایستگاه کم نگذاشته و همین جمله این دوستمان را بلندگفتم به طرزی که اون آقایونی که در انتهای اتوبوس چپانده شده بودند کارخانه ای قند در دلشان آب شد و سری تکان دادند...حقیقتا ما که خودمان جنس زن هستیم این حضوروقیحانه ی زن که به حساب خودشان قصد قدرت نمایی در برابر مردان را دارند نمی پذیریم و اینکه در مجامع عمومی جلوتر از برادران بنشینیم اصلا برایمان خوشایند نیست...تحلیل دقیق تر این جریان را به عهده ی نگاه تیزبین شما مخاطب عزیز می گذارم

 


نوشته شده در یکشنبه 91/10/10ساعت 1:16 صبح توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

دو بسته آبنبات برامون سوغاتی آورده بودند می خواستم پسته ای شو خودمون بخوریم ساده شو بدم یکی از دوستان ...یکدفعه یادم اومد:"لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...."

مادر بزرگ همسرم که فکرکنم بالای 70 سال دارن اون روز داشتن میگفتن رادیو معارف خیلی خوبه همش مارو نصیحت میکنه ....در شگفتم که چطور خیلی جوانان از نصیحت می گریزند و ایشان هنوز خود را محتاج نصیحت میبیند

روز دانشجو که گذشت کسی به ما هدیه ی اولین سال دانشجویی مون رو هم نداد این نیز بگذرد.... اما از همه بدتر اینکه آخرین روز کاری اون هفته تمام مدارس و ادارات مشهد به خاطرآلودگی هوا تعطیل بودند بجز دانشگاه ها ...یکی نیست بگه آخه مگه دانشجو شش و ریه نداره...

شروع کرده بودم به شمارش رزق و روزی های زندگی(که البته قابل شمارش نیستند)یک شب در حالیکه امتحان فردا را فراموش کرده بودم پیامی ناخوشایندآمد که فردا امتحان داریم و ما توفیق مطالعه پیدا نکردیم صبح روز بعد قبل از ورود به کلاس دوستی رادیدم که بشارتی داد که استاد فراموش کرده اند سوال طرح کنند و امتحان لغو شده...خب این هم یک نمونه رزق و روزی است دیگر؟ دوستانی که طعم این روزی را چشیده اند حرف من را می فهمند

البته توصیه میکنم شماهم رزق و روزی های زندگی تان را بشمرید آرامشی عجیب به انسان می دهد...

سبدوجودتان سرشار از سیب های آرامش و طراوت باد!

 


نوشته شده در شنبه 91/9/25ساعت 12:21 صبح توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

سلام سه شنبه ی هفته گذشته سومین دوسالانه ی چمران شناسی را برگزار کردیم گفتیم خالی از لطف نیست اندکی هم به حواشی بپردازیم البته حکمت خاصی در این حاشیه نگاری وجود ندارد اما چون ما خودمان دانشجوی فلسفه و حکمت ایم یک حکمتی برایش می تراشیم

نمی دانم چرا در ایام برگزاری همایش های ما مسئولین در سفرند...مثلا همایش ما با میزبانی و همکاری دانشگاه شهیدمطهری برگزار شد اما مدیر دانشگاه سفر بودند البته ناگفته نماند که همکاری دانشگاه با ما واقعا جای تقدیر دارد

بدون اینکه به ساعت نگاه کنم رفتم پیج کنم که دانشجویان نهایتا یک ربع به 10 سالن آمفی تئاتر باشند خوب که حرفم تمام شده دوستی می گوید:الآن ساعت 5دقیقه به 10 است چی میگی تو؟"به هرحال دبیر همایش سوتی ندهد مردم به چی بخندن؟

به خاطر اینکه سردر دانشگاه نوشته" واحدخواهران "ورود آقایان به دانشگاه دیدنی بود چندقدمی باترس و لرز داخل می شدند خوب دور و برشان را نگاه می کردند بعضی ها که بازهم خیالشان آسوده نمی شد بامن تماس می گرفتند که :"الآن در امان هستیم؟" خب برادر من واحد خواهرانه! سازمان جاسوسی آمریکا که نیست اینقدر می ترسی! بعد میگن خانوما ترسو اند

قرار بود چندبنر درمحیط سالن آمفی تئاتر نصب شود که اتفاقا به مناسبت همایش ما هم نمایشگاه عکس گم شده بود هم بنرها...و هم خیلی چیز های دیگر....هم اشیاء گم می شدند و هم افراد... مثلا قاری قرار بود ساعت 10 دانشگاه باشه 10 و ربع وارد دانشگاه شده بود و چند دقیقه ای گم شده بود و یک ملتی در پی اش بودند... یا اینکه نصف مهمان ها وارد سالن شده بودند اما مسئول پذیرش و ثبت نام گم شده بود وما 3دور دانشگاه را طواف کردیم تا پیداشد

مهمانان همایش با پالتو و چتر می آمدند روز سرد و بارانی بود امای حرفهای استاد آتشکده ی دل ها را روشن کرده بود می گفت دعاکنیم خدا لذت ما را در انجام وظایفمان قرار دهد...

در انتهای همایش داشتم به چهره ی مخاطبانی نگاه می کردم که دو سال پیش مخاطب دومین دوسالانه هم بودند بعضی بزرگ شده بودند گرد و غبار پیری برسرو روی بعضی ها نشسته بود بعضی ها با ازدواج از مجموعه جدا شده بودند و بعضی ها با ازدواج به مجموعه اضافه شده بودند خدای را چه دیدی شاید دست مرگ مارا از چهارمین دوسالانه جدا کرد...

خدای مان توفیق دهد چون چمران چراغ شبهای تار محرومان و یتیمان باشیم و چمران وار بمیریم...باحق


نوشته شده در شنبه 91/9/11ساعت 2:54 صبح توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

اگرهمه ی درختان عالم قلم شوند و همه ی دریاهای دنیا جوهر باز نخواهند توانست وجود بارانیت را که بر سرتاسر کائنات در حال بارش است توصیف کنند.

بدا به حال فرات !که تصویردلربایت را درون خود دید...خشکی لعل لبانت را دید...جذبه ی چشمان حیدریت را که  تصویرشان چونان  الماس درخشان درآب جاری بود را دید...اما نتوانست سیرابت کند.

رقص شمشیرت جمله ملائک را مست می کرد واز رجز دل نشین تو عالمیان بیخود ومدهوش می شدند.

بازوان پولادینت یادگار از جای کندن خیبر است.

نفرین باد به کسی که تیر به چشمانی زد که حسین (ع)خریدارنگاه وجلوه ی پاکش بود.

نفرین باد به کسی دستانی را برید که بوسه گاه مولی الموحدین (ع) بود.

نفرین باد به کسی که با عمود آهنین رخساره ی ماه بنی هاشم را دریای خون ساخت.

به خیمه ها بازگرد!...

که کودکان معصوم نه تشنه ی آب اند که تمنای روشنای حضور تورا دارند.

و آن هنگام که طوفان و سرمای پلیدی دشمنان تو را به خاک افکند حسین (ع)را خواندی واز گرمای آغوش او شراب طهورا در کامت ریختند.

و پس از تو نه فقط کمر حسین (ع) که دل همه ی کروبیان و مقربان شکست.

ای فرمان روای ملک ادب و معرفت چقدر خوش درخشیدی برصفحه ی تاریخ !

 

 


نوشته شده در جمعه 91/9/3ساعت 7:5 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

سلام دوستان این روزها اتفاقات جدیدی در شهرمان می افتند که چون این تغییرات به آرامی صورت می پذیرند ما متوجه آنها نمی شویم من این پست را می گذارم اگر شماهم اتفاق جدیدی می بینید که به ذهن من نرسیده در قسمت نظرات با من در میان بگذارید

مثلا چند سالی هست که دخترکانی با مانتوشلوار و مقنعه های سرمه ای که نوار دوزی طلایی دارد با چهره هایی که تاحدی سرخاب سفیداب شده اند حدود ساعت 7یا8 شب سوار اتوبوس می شوند و ژست تمدن و تجدد به خود می گیرند و نیم نگاهی عاقل اندر ....به زنانی که سبزی و هویج خریده اند و به گمانم خانه دارند می اندازند این دخترکان تازه به جامعه رسیده احتمالا کارکنان شرکت های مسافربری اند گویا اشتباهی را که غرب برای به جامعه کشاندن زن و وسیله قرار دادن او مرتکب شد برای ما عبرت نمی شود...

یا مثلا مغازه هایی که مخصوص بدلیجات و وسایل امثالهم تاسیس شده اند و همه روزه سیل سرسآم آور بانوانی که از مشکلات اقتصادی می نالند را به سمت این مغازه ها شاهد هستیم

یا سالن های مطالعه ی کتابخانه ها که صرفا جهت مطالعه ی کنکوری ها شده است و انگار مردم هیچ انگیزه ی دیگری به غیر کنکور برای مطالعه ندارند

و دیگری اسم اصلی خیابان هاست که کم کم به برکت صدای این بانوی محترمه ی توی مترو -مردم بالاخره فهمیدند که فلکه ی برق همان بسیج است و تقی آباد همان شریعتی است و....

از تلویزیون بگویم که آنقدر شبکه و برنامه و سریال و فیلم داره که مردم از تلویزیون خسته می شوند قدیما یک برنامه کودک مهاجران بود و زنان کوچک و یکی دو سریال بود که غالب مردم آن را می دیدند اما امروزه بجای تولید نسل در انسان ها فقط تولید مثل در فیلم و سریال ها اتفاق افتاده و کاش بجای این همه کمیت اندکی به کیفیت فیلمنامه ها توجه شود که به طور مثال در یک سکانس آقای گلزار به خانم افشار می فرمایند:"تو فکر کردی من تورو دوستت دارم؟" آن وقت خانم افشار دلمرده و افسرده می شود و بعد آقای گلزار می گوید:"نه من تو رو دوست ندارم من عاشقتم" و این می شود فیلم دراماتیک ایرانی!!! آیا کسی هست که مارا از این بی محتوایی نجات دهد؟

امروز کمتر زنی را در خیابان تقی آباد(مشهد) می بینی که لب هایش را سرخ و چشمانش را سیاه نکرده باشد تا نگاه آلوده ی کسی را بخرد امروز نگاه های باعظمت و پاک نگاه هایی که خداوند خریدار آنهاست کم شده اند اما بازهم هستند چون زمین به حرمت شکوه شخصیت آنها پابرجاست...

کاش بشود فارغ از فقه و احکام به بی حجاب بگوییم بیا برای ساختن جامعه ای سالم برای کمک کردن به مردی که ممکن است به حرام بیافتد برای اینکه آوای پاکی و زیبایی حقیقی در جامعه ی ما طنین انداز شود"ع ف ا ف  " و  "ح  ج  ا  ب"  داشته باشیم....


نوشته شده در سه شنبه 91/7/25ساعت 8:56 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

سلام کهنه رفیق! یادت هست روزگارانی را که برای هم می نوشتیم؟ حالا که تو کیلومترها دور شده ای ناچارم از پنجره ی دنیای مجازی نگاهت را خریدار دل گفته هایم کنم اما این بار کمی سرنامه ام گشاد شده است...

هدی! امروز که تنهایی مونس لحظه های من است زیاد یادگذشته میکنم یاد روزهایی که در قلمروآرزوهایمان چه کاخ ها که ساخته بودیم!!و امروز آن کاخ ها به آپارتمان کوچکی در یک شهر شلوغ تبدیل شده است

هدی!شب های اعتکاف یادت هست؟راستش من دلم را کنار حوضچه ی وسط مسجدگوهرشاد یا شاید در یکی از شبستان ها جاگذاشته ام و بعد از آن دیگر هر بار که مسجدگوهرشاد را زیر و رو می کنم نمی یابمش دعا کن کبوتران حرم دل سیاهم را برای شفاعت پیش امام رئوف ببرند...

راستی از دانشگاه چه خبر؟گاهی با خودم می گویم کاش درهمان رویاهای دوران کودکی ام که خودم را در دانشگاه می دیدم می ماندم چون همان تصورات شیرین تر از لحظاتی است که امروز در کلاس ها سپری می کنم اما در هرحال نفس گرم برخی اساتید روحم را به پرواز در می آورد در کل:"از جمع کتب نمی شود رفع حجب در رفع حجب کوش نه در جمع کتب"

راستی هر وقت تلفنی حرف می زدیم گاهی از سیاست می گفتیم:به ارز کشورمان حمله کردند اما تیری زده اند که بعد از سوراخ کردن ارز-قلب سیدعلی را نشانه رفته است غافل از اینکه سپر امامت محافظ اوست سیدعلی هم امروز تنهاست خیلی تنهاتر از همیشه...

بگذار کمی از درس بگویم حرم که می رویم  ژست طلبگی می گیریم چون منطق مظفر و مبادی العربیه و اسفاراربعه بغل زده ایم با بچه های مهندسی و پزشکی که مواجه می شویم احساس کانت و نیچه بودن تمام وجودمان را می گیرد و از هگل و اسپینوزا می گوییم کلا ما آدم های منافقی هستیم فکر کنم یک نسبت دوری با مسعود رجوی داریم

هدی!یادت باشد راز تو تا وقتی برای کسی بازگو نشده است در اختیار توست و مردم این زمانه که- مادامی که برایشان فایده داشته باشی همراه توهستند_ ارزش شنیدن سر تو را ندارند رازهای مگویت را برای خودت حفظ کن وقت زیاد است ما انسان ها قرار است تا ابد در آن دنیا زندگی جاودانه داشته باشیم شاید مردم آن دنیا لیاقت شنیدن رازهای مگویت را داشته باشند

درآخرخدا را برایت آرزو دارم-لحظه هایت سرشار از گلاب معرفت حق باد!


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/12ساعت 11:47 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak